غنج. تدلل. (تاج المصادر بیهقی). دلال. (دهار). داله. ادلال. عشوه گری. رجوع به ناز شود، تفاخر. استکبار. خودنمائی. تکبر: یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند. حافظ. ، بی رغبتی نمودن. امتناع کردن. مقابل نیاز کردن: که ناز کردن معشوق دل گداز بود. لبیبی. چو شش ماه از جدائی درد خوردم روا بود ار زمانی ناز کردم. (ویس و رامین). چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی چونکه به بخت ما رسد این همه ناز می کنی. سعدی. بکن چندانکه خواهی ناز بر من که من دستت نمی دارم ز دامن. سعدی. پیش کسی رو که طلبکار تست ناز بر آن کن که خریدار تست. سعدی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت. حافظ. و رجوع به ناز شود. - ، ناز کردن کسی را، دست مالیدن بر سر و روی کسی، نمودن محبت و شفقت را یا به قصد تسکین هیجان اندوه و غمی. (یادداشت مؤلف)
غنج. تدلل. (تاج المصادر بیهقی). دلال. (دهار). داله. ادلال. عشوه گری. رجوع به ناز شود، تفاخر. استکبار. خودنمائی. تکبر: یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند. حافظ. ، بی رغبتی نمودن. امتناع کردن. مقابل نیاز کردن: که ناز کردن معشوق دل گداز بود. لبیبی. چو شش ماه از جدائی درد خوردم روا بود ار زمانی ناز کردم. (ویس و رامین). چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی چونکه به بخت ما رسد این همه ناز می کنی. سعدی. بکن چندانکه خواهی ناز بر من که من دستت نمی دارم ز دامن. سعدی. پیش کسی رو که طلبکار تست ناز بر آن کن که خریدار تست. سعدی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت. حافظ. و رجوع به ناز شود. - ، ناز کردن کسی را، دست مالیدن بر سر و روی کسی، نمودن محبت و شفقت را یا به قصد تسکین هیجان اندوه و غمی. (یادداشت مؤلف)
نازیدن. بالیدن: و همه مردمان بیرون از قریش او را دوست داشتندی و پدرش به او نازشی کردی. (ترجمه طبری). بدانسان که شاهان نوازش کنند بدان بندگان نیز نازش کنند. فردوسی. شما هم بدو نیز نازش کنید بکوشید تا عهد او نشکنید. فردوسی. من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم تو همی نازش به نسل هند بدگوهر کنی. ناصرخسرو. پیش یوسف نازش خوبی مکن جز نیاز و آه یعقوبی مکن. مولوی. رجوع به ناز شود
نازیدن. بالیدن: و همه مردمان بیرون از قریش او را دوست داشتندی و پدرش به او نازشی کردی. (ترجمه طبری). بدانسان که شاهان نوازش کنند بدان بندگان نیز نازش کنند. فردوسی. شما هم بدو نیز نازش کنید بکوشید تا عهد او نشکنید. فردوسی. من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم تو همی نازش به نسل هند بدگوهر کنی. ناصرخسرو. پیش یوسف نازش خوبی مکن جز نیاز و آه یعقوبی مکن. مولوی. رجوع به ناز شود